شماره ٥٦: صد دوا بادا فداي درد بي درمان ما

صد دوا بادا فداي درد بي درمان ما
درد دردش نوش کن گر مي بري فرمان ما
ما حيات جاوداني يافتيم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بداني جان ما
خانه خالي کرده ايم و خوش نشسته بر درش
غير او را نيست بارش در سرابستان ما
جان ما آئينه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجي است در کنج دل ويران ما
غرق دريائيم و خوش خوش دست و پائي مي زنيم
ذوق اگر داري درآ در بحر بي پايان ما
خون دل در جام ديده پيش مردم مي نهيم
در خيال آنکه بنشيند دمي بر خوان ما
نعمت دنيي و عقبي آن تو اي نازنين
ما از آن نعمت الله نعمت الله آن ما